آقا در سخنرانی مقدمهای چیدند تا به اینجا رسیدند که: «امروز شایعات فراوانی بین مردم پخش شده و من میخواهم به بخشی از آنها پاسخ بدهم.»
بین جمعیت ضبط صوتی دست به دست شد تا رسید به جوانی با قد متوسط و موهای فری و کت و پیراهن چهارخانه و صورتی با تهریش مختصر که آن روزها کلیشه چهره و تیپ خیلی از جوانها بود. خودش را رساند به تریبون. ضبط را گذاشت روی تریبون؛ درست مقابل قلب سخنران.
دستش را گذاشت روی دکمه Play. شاسی تق تق صدا کرد و روشن نشد؛ مثل حالت پایان نوار، اما او رفت.
یک دقیقه نگذشت که بلندگو شروع کرد به سوت کشیدن.
آقا همینطور که صحبت میکردند، گفتند: «آقا این بلندگو را تنظیم کنید.»
بعد خودشان را به سمت چپ کشیدند و از پشت تریبون کمی عقب آمدند و به صحبت ادامه دادند: «در زمان امیرالمؤمنین، زن در همه جوامع بشری نه فقط در میان عربها مظلوم بود. نه میگذاشتند درس بخواند، نه میگذاشتند در اجتماع وارد بشود و در مسائل سیاسی تبحر پیدا بکند، نه ممکن بود در میدانهای...
انفجار!
آ قا که هنگام سخنرانی رو به جمعیت و پشت به قبله بودند، با یک چرخش 45 درجهای به طرف چپ جایگاه افتادند.
اولین محافظ خودش را بالای سر آقا رساند.
مسجد کوچک بود و همان یک محافظ، به تنهایی تلاش کرد که آقا را بیاورد بیرون.
امام جماعت، متحیر وسط مسجد مانده بود.
چشمش به یک ضبط صوت افتاد که مثل یک کتاب، دو تکه شده بود.
روی جداره داخلی ضبط شکسته، با ماژیک قرمز نوشته بودند
«عیدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی».
بیرون از مسجد، در آغوش محافظ، لحظاتی به هوش آمدند.
سرشان را آوردند بالا، اما زود سرشان افتاد.
محافظها بلیزر سفید را انگار که ترمز نداشت، با سرعتی غیر قابل تصور میراندند.
در مسیر بیمارستان، هر وقت به هوش میآمدند، زیر لب زمزمهای میکردند؛ شهادتین میگفتند. لبها و چشمها تکان میخوردند؛ خیلی کم البته.
در خیابان قزوین، خودرو به یک درمانگاه کوچک رسید.
پنج نفر آدم با قیافه خونآلود و اسلحه به دست، وارد درمانگاه شدند و آقا را روی دست این طرف و آن طرف بردند.
با آن صورت خونآلود، کسی امام جمعه شهر را نشناخت. دکتری با گوشی، دکتری ضربان قلب را گرفت: «نمیشود کاری کرد.»
محافظها با سرعت به سمت در خروجی رفتند.
پرستاری که تازه از راه رسیده بود، پرسید: «ایشان کی هستند؟
دارند تمام میکنند» اسم آقای خامنهای را که شنید، گفت:
«ببریدشان بیمارستان؛ اما یک کپسول اکسیژن هم با خودتان ببرید«.
انگار کسی صدای آن پرستار را نشنید.
کپسول را برداشت و خودش را به ماشین رساند.
«آقا این کپسول لازمتان است.»
کپسول اکسیژن و پایه آهنی چرخدار را نمیشد برد توی ماشین.
پایههای کپسول را تکیه دادند روی رکاب ماشین، پرستار هم نشست بالای سر آقا.
در تمام راه، ماسک اکسیژن را روی صورت آقا نگه داشت و به همه دلداری داد.
یکی از محافظها پرسید:»حالا کجا برویم!؟»
پرستار گفت: «بیمارستان بهارلو، پل جوادیه». ماشین انگار ترمز نداشت.
محافظ بیسیم را برداشت.
کُدشان «حافظِ هفت» بود.
«مرکز 50- 50»؛ این رمزِ آمادهباش بود، یعنی حافظ هفت مجروح شده.
کسی که پشت دستگاه بود، بلند زد زیر گریه.
محافظ یکدفعه توی بیسیم گفت: «با مجلس تماس بگیر.»
اسم دکتر فیاضبخش و چند نفر دیگر از پزشکهای مجلس را هم گفت؛
«منافی، زرگر، ... بگو بیایند بیمارستان بهارلو.».
ماشین را از در عقب بیمارستان بردند توی محوطه.
برانکارد آورند و آقا را رساندند پشت در اتاق عمل.
دکتر محجوبی از همدان آمده بود بیمارستان بهارلو.
تازه جراحیش را تمام کرده بود. داشت دستش را میشست که از اتاق عمل خارج شود.
آقا را که با آن وضع دید، گفت خیلی سریع دوباره اتاق عمل را آماده کنند.
سمت راست بدن پر از ترکش بود و قطعات ضبط صوت.
قسمتی از سینه کاملاً سوخته بود.
دست راست از کار افتاده بود و ورم کرده بود.
استخوانهای کتف و سینه به راحتی دیده میشد.
37 واحد خون و فراوردههای خونی به آقا زدند.
این همه خون، واکنشهای انعقادی را مختل کرد.
دو سه بار نبض افتاد.
چند بار مجبور شدند پانسمان را باز کنند و دوباره رگها را مسدود کنند.
کیسههای خون را از هر دو دست و هر دو پا به بدن تزریق میکردند، اما باز هم خونریزی ادامه داشت.
یکدفعه یکی از دکترها دست از کار کشید.
دستکشش را درآورد و گفت: «دیگر تمام شد.» بیراه نمیگفت؛ فشار تقریباً صفر بود.
یکی دیگر از دکترها به او تشر زد که چرا کشیدی کنار؟
فشار کمکم بالا آمد و دوباره شروع کردند.
دکتر منافی، همان طور که میآمد بیمارستان بهارلو، تلفن زده بود که دکتر سهراب شیبانی، جراح عروق و دکتر ایرج فاضل هم بیایند. آقای بهشتی هم دکتر زرگر را خبر کرده بود.
دکتر محجوبی که حال و روز دکتر زرگر را دید، گفت: «نگران نباش، من خونریزی را بند آوردهام.»
عمل تا آخر شب طول کشید، اما دیگر نمیشد درمان را آنجا ادامه داد.
کنترل امنیتی بیمارستان بهارلو مشکل بود.
تنها بیمارستانی هم که میشد بعد از عمل مراقبتهای لازم را به عمل آورد، بیمارستان قلب بود.
آن موقع رئیس بیمارستان قلب دکتر میلانینیا بود.
چند ماه بعد، نام همین بیمارستان را گذاشتند «بیمارستان قلب شهید رجایی«.
هلیکوپتر خبر کردند.
نمیتوانستند بیمار را از میان ازدحام مردم نگران بیرون ببرند.
محافظ پشت بیسیم گفته بود که قلب ایشان صدمه دیده؛ رادیو هم همین را اعلام کرده بود.
مردم نگران بودند که نکند قلب ایشان از کار افتاده باشد، آمده بودند و میگفتند
«قلب ما را بردارید و به ایشان بدهید».
با هزار ترفند، هلیکوپتر را وسط میدان بیمارستان نشاندند. تا برسند به بیمارستان قلب، خط مونیتور وضعیت نبض، دو بار ممتد شد.
دکترها میگفتند آقا چند مرتبه تا مرز شهادت رفته و برگشته.
یکبار همان انفجار بمب بود، یکبار خونریزی بسیار وسیع و غیر قابل کنترل بود، یکبار هم جمع شدن پروتئینها در ریه و حالت خفگی.
همه اینها گذشت، اما بیمار تب و لرز شدیدی داشت. چند پتو میانداختند روی آقا.
گاهی ...
ارسال شده در سه شنبه 90/9/1 ساعت 7:54 ص نویسنده : ایمان احمدی